افسانه ی مارلی و خرجون

* مرد و زن بودن شخصیت های این داستان می تواند برعکس هم بشود ، در اینجا برای من تنها رفتار کاراکترها مورد نظر است جدا از هر جنسیتی که دارند.

* امیدوارم این داستان کوتاه به هیچ خری و ماری بر نخورد .

یکی بود یکی نبود غیر از خر ِ ما هیچ خر دیگه ای نبود. یک روز آقاخره داشت تو جنگل یورتمه می رفت ، نه اینکه بره بار بیاره ، همینجوری یورتمه می رفت که بره بار نیاره ،دیرش نشده بود و عجله هم نداشت که چشش می افته به یک مار خوش خط و خالی که به نظرش بامزه می اومد. ماره که خره رو می بینه حسِ روزگار غریبیست نازنین بهش دست می ده و خط و خالشو میندازه بیرون و عشوه مارَکی می آد. آقا خره نظرش جلب می شه و مى گه:مارخانومی، چـِـخــــبَر؟(یعنی چه خبر)hiمیره جلو میگه:

مار: سلامتی تا کمر.

خر: چرا تا کمر؟چی شده مگه ؟ حیف نیست توکه چشمات خیلی قشنگه ،توکه پوستت خیلی لطیفه ، چه سری چه دمی ....، عجب پایی نداری ، چرا باید ناراحت باشی ؟

مار: آخه من چند وقت پیش همینجا دراز کشیده بودم آفتاب می گرفتم که نمی دونم چی شد یهو یه درخت اُفتاد رو کمرم و عمم اومد جلو چشمام بعد هم اینجا گیر کردم.

خر: اِیول.....، چــــــــــــی؟! یعنی نــــــــــَــــــــه!!! دقیقا کی بود؟

مار: گفتم که ، چند وقت پیش .

خر: یعنی تو دقیقا از چند وقت پیش اینجایی و هیچ کی دَرت نیاورده؟ چه بی ناموسایین حیوونای این جنگل بابا ، من که پالونو میفروشم میرم خارج.... خوب؟

مار: کوفت ، هیچی دیگه گیر کردم. البته بدبختا خیلی هاشون اومدن کُمکم کنن ولی من دوست نداشتم از کسی که باهاش راحت نیستم کمک بگیرم ، الانم که تو رو دیدم ازت خیلی خوشم اومد.

خر: یعنی من بهت کمک کنم؟

مار: نمی کنی؟

خر: هاااا !!!؟

مار: بغض کردم ، میگم نمیکنی کمک؟

خر: چرا ... به خدا ... خودت واردی دیگه ، 4 دفعه ، 5 دفعه .

مار: چی می گی؟

خر: می گم الان سعی می کنم بکشمت بیرون.

آقا خره چندین و چند روز می رفت پیش مارخانومو هی زور می زد بکشتش بیرون،هی زور می زد درختو از رو کمرش هل بده کنار، چند بار هم فشار اومد به چندجاش. خلاصه برو و بیا و ....

هی دست مینداخت دور کمر ماره که بکشتِش بیرن ، مارخانوم می خندید و ابرو مینداخت بالا بالا و می گفت من تو زندگیم خر مثل تو ندیدم ، خیلی باهات راحتم ، عزیزم، حسی که به تو دارم به هیچ کس تا حالا نداشتم ، تو دیگه چه خری هستی.

خره هم لبخند می زد و گویا یواش یواش ، شده عاشق چشاش و داشت ینجه تو دلش آب میشد ، هی زور می زد ، هی زور می زد... بی اختیار.

مارخانومه بهش می گفت : خر جان وقتی زور می زنی لامصب این پشت بازوهات می زنه بیرون من یه جوری می شم.

خر: مرسی ، من خودمم یه جوری می شم نمی دونم چرا همچین میشم من،کج و کوله میشم من، مثه حوله می شم من...

مار:خیلی دوستت دارم خر جونم.

خر: مرسی عزیزم.

مار:خر خودمی قربونت برم.

آقا خره هم لبخند می زد و به تلاشش ادامه می داد.

بالاخره آقاخره بعد از خیلی، موفق شد ماره رو از زیر درخت بیرون بیاره و رهاش کنه. یه روز عصر که آقا خره از باشگاه اومده بود میره سراغ مارخانومه که برن با هم لب مرداب

قلیون بکشن.

مار: چه خبر؟

خر:دسته تبر

مار:چی ؟

خر: ببخشید فکر کردم تو باشگاهم

مار: لطف کن با من بی ادبانه برخورد نکن چون من از خانواده ی محترمی ام مامانم مار کبری و بابام افعیه، داداشم رو هم کل دنیا میشناسن ، مارلون براندو ، قربونش برم.

خر: گیرم پدر تو بود افعی ، از فضل پدر تو چى زِر مى زنى؟

مار:عاشقم من ، عاشقی بی قرارم ، کس ندارد خبر از عشق خركى من.

خر: چه ربطی داره به موضوع تازه آخرشم اشتباه خوندی؟

مار: میگم خیلی دوستت دارم ، عاشقتم عزیزم که اینقدر خرِخودمی.

خر: آره خوب خوش میگذره ، راستی قبلا با کسی بودی؟

مار: آره من قبلا با یه روباه دوست بودم ، خیلی هم خون گرم بود که بعدش کات کردیم با هم دیگه و اینا... مگه تو مشکلی داری؟

خر:من ؟ من؟! نه ، خوبم ، ولی

مار:ولی چی؟

خر: ولی،......، نه دیگه ، میگم ندارم کلا مشکلی .

مار: آهان خوبه. عشقم ، خرم، نازم ، بذار دممو بذارم رو کولت .

خر: قربونت برم مار خوش خط و خال من ،من دیگه از هیچ ریسمان سیاه و سفیدی نمی ترسم ، ماربی(یعنی مار ِ باربی) ، سیکس پک ِ من ، مى خوامت خزنده دوست داشتنى.

مار: پس چی ؟

خر:پُست چی؟

مار: نه خره ، میگم پس چی.

خر: آهاااا . آره ، پس چی. بیا کلا بشین رو کولم بهت سواری بدم .

مار: آخ جونمی خر . من عاشق خر سواریم ، ....، من عاشقه عاشق شدنم ، حالا همه دُم ها بالا، من عااااااااشقه عاشق شدنم .

بعد با هم میرن بالا جنگل ، طرفای خیابون ولی خوک و آجغدانیه و اینا ، دور میزنن و ماره خر کیف می شه و خره خرتر .

همینجوری زمان می گذشت و اینا....... که یه روز آقا خره می ره خونه مارخانومه . مارخانومه هم سنگ تموم گذاشته بود ، به نیت 5 تن 14 مدل غذا پخته بود و 72 طعم مختلف مشروب و نوشیدنی و یکصد و بیست و چهار هزار نوع دسر درست کرده بود. بعد از اینکه همه غذا ها و نوشیدنی ها و دسر هارو می خورن و مست پاتیل می شن ، مار خانومه مثل مار می پیچه دور خره که رو تخت یکم دراز بکشن با هم .

خره هم که مست بود و کلا چند وقت بود با مارخانومه با هم بودنو لذت برده بود میگه: مارخانومم ، خوشگلم ، قربونت برم الهی من ، می خوام یه چیزی بهت بگم .

مار: تورو خدا بگو ، بگو دیگه.

خر: خوب خودم دارم می گم دیگه تابلو ، چرا الکی جو می دی ؟

مار: تابلو ؟

خر : نه ، می گم میخواستم بهت بگم عاشقتم .

مار: وااااااااااااااای جدی ؟

خر : آره عشقم . چند وقت بود داشتم به این موضوع فکر می کردم که تو منو یعنی ما همدیگه رو دوست داریم و با همیم و چقدر تو این مدت خوش گذشت و خربازی درآوردیم و کیف کردیم . الان احساس می کنم منم عاشق تو شدم .

مار: خوب؟

خر: خوب ، چی؟ می گم مارخانومی ، ... ، ابرو کمون ، نیش عسلی ،.... می خوام بیام دم سوراختون..... عاشقتم .

مار: خوب چی حالا ؟ این خر بازی ها چیه؟ چرا لگد می ندازی؟

خر: خربازی؟ لگد ؟! شیب دار؟!... اصلا ولش کن تو الان معلوم نیست چته ، یه بوس بده به قاصدک فوتشششششششش کن ، بزار برا فردا ، چو فردا شود فکر فردا کنیم.

مار: کار امروز را به فردا میانداز.

خر: خوب چی میگی؟ مستی؟

مار: کلا

خر: اِ... ببین اذیت نکن دیگه عشقم.

مار : برو بابا حوصله ندارم . اصلا تو اینجا بخواب من میرم لب باتلاق رو کاناپه می خوابم.

اون شب گذشت و فردا شد.آقا خره داشت تو جنگل خدا یورتمه می رفت تو کوچه ها که مارخانومه رو دید.بهش گفت: سلام مارخانومی خوبی عزیزم؟ چرا موبایلتو جواب نمی دی عشقم ، بیا جلوی چشمم ؟

مار: رو سایلنت بود نشنیدم.

خر: خوب بعدش میسکال من خرو دیدی نباید یه زنگ بزنی؟نمی گی نگران می شم؟

مار: گیر نده دیگه، اَه... همش گیر می دی . یک دفعه نشد ما با هم حرف بزنیم دعوا نکنیم.

خر: اِ... من الان بدهکارم شدم انگار!

مار: ببین من اعصاب ندارماااااار. می خوام آزاد باشم ، اصلا شاید بورسیه پی اِچ دی بگیرم برم آمازون.

خر: آمازون چه خبره؟! توهّم تو که سیکل هم نداری ، دانشگاه رات نمی دن.

مار: اون دیگه به تو مربوط نیست.

خر: راستی یادته دیشب چه حرف هایی بهت زدم نانازم؟

مار: آره.

خر:خوب ، ... نظرت چیه؟

مار: احمقانه، بچه گانه، خرانه،گاوانه ، مسخرانه...

خر: اِ... چی می گی؟

مار: کر هم که شدی، من باید برم ، وقت ندارم هر روز با تو اینور اونور بخزم . دختر عموم ماریا کری رو ببین، نمونه یک زن موفق ، یا خواهرش ماری کوری خدا بیامرز.

خر: حتما مارتیک هم پسر خالته !؟ مارتینی هم شاش پدربزرگته ؟ حالا که چی اصلا؟ خوب تو هم برو موفق شو.

مار: نمی ذاری که ، عین خر تو گل گیر کردی ، منم درگیر این رابطه می خوای بکنی به زور ، وگرنه من این نیستم که.

خر: اَاَاَر ، اَاَاَر

مار: چی گفتی؟

خر؟ هیچی ، با خودم حرف می زدم

مار: خوب چی گفتی؟

خر: هر خری معنیشو فهمید به غیر از تو

مار: برو روانی، سیریش شدی هی گیر میدی

خر: باشه، کاری نداری؟

مار: اصلا از اولم قرار نبود ما...

خر: اَر زدم کاری نداری؟

مار: نه

آقا خره راهشو می کشه و بی خداحافظی می ره.

قصه ی ما به خر رسید

کلاغه ، كون دریده بود .

وصال نامه

با عرض درود و صد سلام و مخلصات ِ چاکراتانه ی مخصوص ، کنم درد دلی با دو ، سه ، پنج ، شش ، ده ، دوازده نفری اهل قلم یا نه قلم اهل ، که خوانند و بخندند و شاید که بگریند به حالم که چه نادیده وصالم . مرداد پسین بُد که ز گرما همه در هول و بلا همچو جهنم زدگان داغ ، جـِلز بر سرشان بود و ولز بر ته شان داغ تر از داغ ، دماسنج بترکید و زنان در پس چادر چو سونا خیس و عرق کرده و اَه اَه .

اینجانب ِ بدبختِ فلک گشته به دستان فلک ، خورده چونان چوب که تا لحظه ی مرگم نشود زخم من هموار که عمقش برسد تا ته قلبم و همانگونه که دانیـــــــــد ، قلبی که شکسته  دیگر بشکسته ، آبی که ولو گشت  دیگر ولوییده .

باری ، ... ، آن دوره به دنبال و پی ِ کسب حلالی بشدم تا بکشم دست ِ خود از جیب بابایم که خودش بازتر از باز نشسته به درون قفس ِ خانه مثالی .

من بودم و یک لای قبایم و بدستم سندی بابت تحصیل در آن شهر که در پشت فلان ده شده قایم و در آن بود بنا قوطی کبریت که دانشگه بنامند . البت بکنم بنده اضافه ، آن کارت معافی که پسر عمه ی داماد ِ شوهر خاله ی دائیم سفارش بنموده به فلان یار قدیمیش که فامیل برادر زن سرهنگ غیور است و بفرموده بزرگی و به صد منت و خفت بگرفتست برایم ، گردید ضمیمه به همان لای قبا و سند ِ کارشناسی ِ علوم اجتماعیم .

پس راهی ِ هر هجره و دکان و بسی شرکت و کارخانه شدم صبح الی الشام نخوابیدم و هی پرسه زدم ، پرسه زدم ، زور در این عرصه زدم ، کار نیابیدم و در آخر سر خسته زدم ، بنده ی بیکار منم ، منتظر کار منم ،  بخت بد ِ زار منم ، پاره تر از غار منم ، بیش میازار مرا .

القصه غروبی که چو هر روز غروبان دگر ، با بدنی کوفته از درد کمر ، چونکه سوی خانه شدم ناز صدایی که ز من  help همی خواست مرا گونی احساس درید ، هر چه درین عمر فلاکت زده اندوخته بودم ز محبت  وسط صحنه ولو گشت و دلم نیک بلرزید و سَرم سمت صدا گشت ، و اِی وای ...

دیدم که در آن ور تر از آنور صنمی ، چون بت چین ، چون مه من ، خوانده مرا ، با یه نگاه ِ گذرا کرد مرا غرق بلا  ، دین و دلم برد به یکباره و من یاد فلان فیلم بیافتادم و آن کشتی گنده که شکستید ز صخره و دو عاشق که در آن بود و پسر یا که همان جک چو منی پول ندیده شده بود عاشق دوشیزه ی با مال و منالی و تمامی و کمالی .

خواند مرا بار دگر ، دخترک سیمین بر ، بنده چونان اسب کهر تیز شتابیدم و با لکنت و تِت پت بزدم گرم سلامی که بگویم صنما بنده غلامم و تو را نوکر تامم  بده دستور به اَمرت بکنم بنده اِجابت ز سر چشم و نجابت .

به همان ناز صدایی که مرا قلب بلرزاند و مرا عقل بترکاند و درین عشق بسوزاند ، گفتا بلدی پنچری از تایر بنزم بستانی ؟ که گره خورده به کارم و اگر لطف کنی تا به دوستت گرهم باز کنی مشکل من چاره کنی ، با تو همی یار شوم ، مونس و غم خوار شوم ، هرچه بخواهی تو ز من با تو به آن کار شوم .

من که به یک لحظه شدم سرخ چو گیلاس و لبو ، خشک شد آب دهنم ، سست بگردید تنم ، هیچ نگفتم و در آن گرمترین روز خدا دست به جک گشتم و در فکر فرو رفتم  و در ثانیه ای چرخ عوض کردم و چون جَو زدگان  روغن و آب و فیلتر ِ بنز نگاه کردم و گفتم همه چیز عالی و حاضر .

ماه پری نیم نگاهی به من انداخت و با لعل لبش خنده ی جانانه همی کرد و به من گفت ok thanks بگو حال چه خواهی تو ز من ؟ مُشک بخواهی ز ختن ؟ شال بخواهی ز یمن ؟ کفش بخواهی ز پکن ؟

بنده ی بی جنبه که چون گورخری کو پی جفتش بشده عزم همی کردم و خود سینه فراخیدم و چون گربه پلنگیدم و با لحن مهیبی که نماید به زنان جرأت مردی قدمی صاف جلو رفتم و گفتم که شوم کور اگر بنده بخواهم دِرَمی یا که ریالی تومنی از توی چون حور بهشتی ِ رُخت ماه ِ قدت سرو ِ لبت قلوه بگیرم ، تنها بده من آدرس منزلگه خود تا بشوم خدمتتان البته تنها نه که با مادر و بابا و ننه جانم و آن خاله بزرگم که دو دستش ز سحر تا 10 شب گرم به کارات ِ وصالانه ی خیر است .

القصه بگویم به شما دوست گرامم ، که ز اینجا به بَدَش لحن من ِ مفلص ِ بدبخت شود change که گویای عذابیدن من باشد و نامردی دنیا ...

هنوز آن جمله ی آخر نگفته دخترک را دیدم آن چشمش که تا اندک زمانی پیش اقیانوس رحمت بود و دریای محبت ، ز خود آن آتشی از خشم و خونابه که از صد فحش ِ خواهر مادری بدتر تر از بد بود پاچانید بر قلبم .

سکوتش را چو فریادی بدیدم بر من ِ میلاخ ِ گاو ِ زشت ِ جوگیر ِ پدرسگ صاحب ِ قاق ِ تهوع آور ِ اَنتر .

سوار رخش خود گشت و پس از آن گاز و آن تِیک آف ِ درد آور بشد محو و بشد دور  چنان دوری که یک سوزن ز بنز C کلاس او بزگتر بود و من با خود بگفتم آخر اِی بوزینه ی احمق برو دنبال کاری باش تا آدم شوی ، فهم و شعورت  کو که با یک چرخ عوض کردن کسی عاشق نباید شد که گر این بود و با هر تایر پنچر ، وصالی اینچنین راحت به سامان می رسید اِمروز باید مَمدلی خرس ِ آپاراتی در آن پنجاه متری ِ یه خوابش اَندرونی داشت .

شدم راهی  و بازم خاک بر فرقم که تا امروز هم در شهوتم غرقم .

 

 

روز قدس دیدی ، ندیدی

این مطلب را چون امکان چاپش در یکی از نشریات اسمشو نبر بود با کمی تاخیر منتشر کردم ، اَمّـــــــــــــا کردم .

گزارش یک بی طرف از راهی که پیمایید

با عرض سلام و طول خسته نباشید از ابتدا گفته باشم که بنده نه چپم و نه راستم ، اصلا ً من وسطم ، زن اسدم ، هیچ مشکلی هم ندارم . به هر حال روز جمعه ی پیش خودم به نوبه ی خودم ، شخصا ً حضور میلیونی به هم رساندم و روانه ی خیابان های تهران بزرگ خودمون شدم . پس از کلی تحقیق و تفحص و رصد کردن کلیه ی راهپیمایان عظیم و حجیم متشکل از همه ی اقشار ، گروه ها ، احزاب ، اصناف ، اشراف ، اشرار ، اراذل ، اوباش ، خس ، خاشاک ، نخبگان ، محققان ، مبتکران ، قلم چی و ... به نتیجه ای رسیدم که کله گنده تر از من هاش نرسیدند و آن از این قرار است :

همه ی کل مردم ایران بر سر بعضی مسائل اساسی اتحاد دارند اما در جزئیات مجهولی هم اختلاف نظرهایی وجود دارد که اولا ً طبیعی است و ثانیا ً در اینجا به عنوان x بیان نموده ام . اتفاق نظر بر سر این موارد : که  بالاخره مرگ بر x ، جانم فدای x ، آزادی برای ملت x  ، ... x ... ، ... xx ... ، ... بیب ... ، و غیره . این انسجام و یکپارچگی هرچند پارچه اش از نوع چهل تکه  بود اما به همه جای دنیا خیلی چیزها را نشان داد و آنها هم دیدند و گویا قرار است حساب کار خودشان را بکنند .

در راه بازگشت به خانه بودم که مشاهده نمودم در میدان 7 تیر ، عده ای که تعدادشان به x نفر می رسید انگشتان  دو دستشان را بصورت 7 در بالای سر گرفته اند و راه پیمایی می کنند .  بنده که مفهوم این حرکت را نفهمیده بودم از رفتگری که در نزدیکی من بود و خیابان را اصلا ًجارو نمی زد پرسیدم : پدرجان این علامت یعنی چه ؟ گفت : بینیم بابا ، پدرجان کیه ؟ . من سی و یک سالمه . خودم راتصحیح کردم و گفتم : پسرجان این علامت 7 یعنی چه ؟ . گفت : یعنی ویکتوری . گفتم : اِ... همین ویکتوریا  ؟  عشقش ، اشتیاقش و ... اش ؟! که همه ی مردم خانه ی همسایشان نگاه می کنند ؟ . گفت : نه عزیز . ویکتوری انگلیسی است و به فارسی یعنی پیروزی . گفتم : پیروزی برای چی ؟ . گفت : پیروزی در راه رسیدن به آزادی . با خود گفتم : عجب زمانه ای شده ! چرا شهرداری برای 7تیر-آزادی  اتوبوس و تاکسی نمی گذارد که اینهمه مسافر یکجا منتظر نمانند . به رفتگر جوان گفتم  : آخر از اینجا که آزادی نمی برند . ماشینهای آزادی دم انقلاب می ایستند ، اینها باید بروند انقلاب تا بتوانند برسند به میدان آزادی .  گفت : نه برادر ، یعنی اینها می خواهند همه چیز آزاد باشد . گفتم : پس حتما ً مایه دارند که می خواهند دانشگاه دولتی را بردارند و همه ی دانشگاه ها را آزاد کنند ، کارت بنزین را تعطیل کنند و بنزین آزاد بزنند ، گوشت و مرغ و روغن و... کپنی را هم بصورت آزاد بخرند . اگر همه چیز آزاد بشود که سنگ روی سنگ بند نمی شود . گفت : مگر ما هویجیم ؟ . من نگاهی به لباس نارنجی اش کردم  و گفتم ،........، نه . چون روزه بودم ، اندکی ضعف کردم و راهی خانه شدم ، اما هنوز مردم غیوردوست کشورمان راه می پیماییدند و نمی دانم چرا ضعف نمی کردند .

                                                                                                                                 

نمی نویسم ، پس هستم !

خوانندگان عزیز باید اعتراف کنم ، در فضای کنونی جامعه ، دستم به قلم و دلم به کار نمی رود . در این روزها ، آنقدر حال ملت گرفته است که خندیدن ولو از نوع تلخش ، بر این درد ِ با درمان هم دوا نیست. امید می رود که هرچه زودتر، بگذرد این روزگار تلخ تر از طنز . تنها می خواهم به آن دسته از دوستانی که شبانه روز به بنده ایمیل نمی زنند که چرا به روز نمی شوی ، بگویم که : دلم گرفته هم وطن هوای نوشتن ندارم و یا حتی

دگر طنزم نمی گیرد در این شهر            

                                     چونان دیشی که طنزیمش به هم خورد

باری ، بگذریم یا نگذریم ، که البته نمی شود گذشت ، غصه دان ِ دل از درد ِ احقاق حقوق ملتی ورم کرده و بنده برای تسکین ، تنها مرحمی دارم نه از جنس پماد :

نمی ترسم که رأیم جابجا شد               

                                که کلم صندوق و مغزم چو رأی است

                                                                            والسلام نامه تمام

" نامه ات را بخوان میرحسین که من نوشته ام "

" نامه ات را بخوان میرحسین که من نوشته ام "

در بین کاندیداهای ریاست جمهوری آس ریختم تو آمدی ، تاس ریختم تو آمدی ، دستمال من زیر درخت آلبالو  خواندم تو آمدی ، آش ماش بیرون باش خواندم تو آمدی ، قرعه کشیدم ، تفعّل زدم ، لُپ لُپ خریدم باز هم تو آمدی ، آری میرحسین موسوی ، اینبار دیگر نوبت شوخی با توست و من مجبورم با تو شوخی کنم تا بیکار نباشم. فقط هردو باید مواظب باشیم تا شوخی شوخی جدی نشود که اگر بشود بَد می شود ؛ چون حتی اگر تو اهل شوخی باشی ، من اهل جدی نیستم ، به هر حال این شتر من است که در ِ هر ستاد انتخاباتی می خوابد و گیر می دهد اما رأی نمی دهد ، شتر است دیگر وظیفه ی ملی که به گردنش نیست.

میرحسین جان دیر آمدی امّا آمدی و چه قشنگ ابراهیم نبوی اِسمت را گذاشته بود"دیرحسین" و اکنون طرفداران زیادی دورت سبزشدند که نشان می دهد از کود اصولگرایان و اصلاح طلبان به نسبت مناسبی استفاده کرده ای و به مزاجشان خوش آمده ؛ حال با این همه یاوری که داری من می توانم  اِسمت را بگذارم "شیرحسین" ، که البته 22 خرداد معلوم می شود پاکتی است یا نه . در هر صورت مهمان حبیب خداست ، راستی تو که مهمان نیستی ، صاحب خانه ای . اولی که آمدی نشناختم کی آمده ، اما وقتی پدرم گفت آن زمان ها که سریال سربداران می داد تو نخست وزیر بودی و من آن موقع ، نه به خاطر جنگ و چون بچه بودم خودم را خراب می کردم و مادرم من را درست می کرد، تازه فهمیدم کـــــــــــــــــــــــــــــی آمده .

مهندس ، چرا بنزین تموم شد ؛ به نظر من رنگ کردن مردم کار درستی نیست ، شنیده ام ملت را رنگ سبز کرده ای . مگر مردم ما خیارند؟ اصلا ً ملت ما از خیلی وقت پیش شیفته ی رنگ سبز بودند ، این را گفتم تا یکوقت فکر نکنی هرکسی سبز است ، از موسویست ، یا وقتی چراغ های راهنمایی "موسوی" می شوند ماشین ها حرکت می کنند و یا " هالک "  از تو حمایت می کند، و حتماً می دانی که فیلم the green mile  هم سالها قبل ساخته شده است . گفتی نشتی بشکه های نفت را می گیرم  ، با مریخ ارتباط برقرار می کنم ، جوانان را هَپی می کنم ، مطبوعات و رسانه ها را آزاد کنم تا برای خودشان بچرند ، دختران را به جای دُبی به خانه ی بخت صادر می کنم ، دماغ فیل اقتصاد را عمل ، شکمش را ساکشن و بعد هوایش می کنم ، شاخ غول مسکن را از ماتحت مردم در می آورم و می شکنم ،... ،  اما در چهارچوب قانون اساسی . آیا قانون اساسی سبز است ، من فکر می کنم قهوه ایست. پس آخر از کجا؟ از کجا؟؟؟ می توانی ؟

مهندس جان ، میرحسین جان ، موسوی جان ، آنقدر مشکلات جامعه زیاد شده که تو بعد از 20 سال که "پیرحسین" شدی گفتی  من هم هستم ولی خستم . بنده سوالم این است که بالفرض اگر دوران ریاست جمهوری 6 ساله بود هم در این زمان و وضعیت بغرنج باز می گفتی من هستم ؟ حرف های گنده تر از بزرگ می زدی ؟ اعتراض می کردی؟ در این سالهای دور از دولت ، اُشین که نمی دیدی ! یعنی مشکلات جامعه آنقدر نبود که بخواهی فعالیت جدی سیاسی داشته باشی؟ بقیه بَروبَچزی که بودند برای حل مسائل کافی بودند؟ پس چرا نبودند؟؟؟

مهندس ، با کمال خوش بینی عرض می فرمایم که اگر موفق شدی : خدا نکند این سبزی های تو بعد از 4 سال ، خر ِ متحجران و بی منطقان را فربه تر کند که در آن صورت دوباره ملتی مشکی شده اند و همه می دانیم که حقیقتا ً مشکی رنگ عشق نیست . در پایان باید بگویم که ای نامبر وان ِ ترک ها ، ای " بیرحسین " ، بنده هم می خواهم دوستت داشته باشم ، اما دوست دخترم حسود است و گفته هیچ کس را جز من نباید دوست بداری و من چون برخلاف کاندیداهای پیشین پایبند به قول و قرارم هستم در این مورد برایت متأسفم و تنها لُپ پشمالویت را می بوسم و می گویم عده ای دوستت دارند .